علامه محمد تقی جعفری اگر چه از میان ما رخت بربست و مهمان خوان الهی شد اما هنوز نور علم او روشنی بخش شبهای تاریک ماست.
در ادامه سه خاطره زیبا و پندآموز از این عالم بزرگوار را برای شما بیان شده است
1ـ آقای محمود زیبا این خاطره از استاد بیان میکند:
سالها پیش، یک بار در تهران باران شدیدی آمد که به سیل تبدیل شد و تمام جویها را آب گرفت. در خیابان خراسان، خیابان زیبا، تولههای یک سگ از سرما و ترس سیل به گوشهای خزیده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب، میرفت و تک تک آنها را از آب بیرون میآورد. این در حالی بود که با این سیل شدید، احتمال غرق شدن آنها زیاد بود.
استاد جعفری با دیدن این صحنه، بیتاب شد و از افرادی که بیخیال به صحنه نگاه میکردند، خواست جلوی آب را ببندند تا این ماده سگ بتواند تولههای خود را از سیل نجات بدهد.
ایشان وقتی دید مردم بیاعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فریاد به راه انداخت، تا این که مردم مجبور شدند با یک چوب بزرگ، مسیر آب را منحرف کنند تا مادهسگ بتواند به راحتی تولههای خود را نجات بدهد.
2ـ این خاطره را آقای رسول مسعودی این چنین بیان میدارد:
ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی استاد جعفری واقع در فلکه دوم صادقیه، بلوار آیتالله کاشانی سکونت داشته باشیم. در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر بود که در منزل خود کار میکرد.
من در یک روز گرم تابستانی حدود ساعت 5 بعد از ظهر با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او (استاد) رسیدم. ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.
در حین طرح سۆالم، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش میرسید. به ایشان عرض کردم: اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست، من میتوانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.
در جواب این سخن من گفت: نه، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانهام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی میکنم، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب میزند و به من قدرت میدهد، و با خود میگویم: آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش میزند و خسته نمیشود، اما تو که نشستهای و مطالعه میکنی و مینویسی، خسته شدهای؟
بنابراین، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست، بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد میگیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن میشوم!
عجب مردانی پیدا می شوند...